|
خب داشتم میگفتم بعد دوسال ما باهم از مجبوری هم کلاسی شدیم منم هی سعی میکردم بی محلش کنم اما باهم شدیم رفیق جنگ و دوست صمیمیییییییییییییییییییی .من الان عاشق دوستمم اسمش نازنین خلاصه من یکی دوبار رفتم خونشون .سه تا اجی و یه تک داداش داره که از قضا همون عشق منه (احمد) یه روز دوستم گفت احمد میگه زن من باید چادری نباشه/خوشگل باشه/ چشاش سبز باشه/باسواد و زرنگ باشه/ پولدار باشه(البته خودشون سه تا ویلا شمال و یه خونه دوبلکس تو تهران دارنا)/عاشق من باشه از قضا همه این ویژگیا هم من دارم از سلیقش خوشم اومد کم کم عاشق و دلباختش شدم.تا... خاطره بعدی تو یه پست دیگه... فعلا بابای دوستان نظرات شما عزیزان: خودت میدونی
ساعت15:36---16 اسفند 1391
به به عجب وبلاگی بابا فکر نمیکردم در این حد باشه
پاسخ:فعلا که هست عجیجم برچسبها: |
|
[ طراحي : قالب سبز ] [ Weblog Themes By : GreenSkin.ir ] |